دانلود رمان انار خونین با لینک مستقیم
Download Roman Anare Khonin – PDF
دانلود رایگان رمان با لینک مستقیم و فرمت های pdf,apk,epub,jar برای کامپیوتر و گوشی های اندروید و آیفون
——–| ارائه شده توسط وبسایت آیس رمان |—–—
.:: دانلود رمان انار خونین ::.
نام رمان : انار خونین
نویسنده : یوسف نژاد
موضوع : عاشقانه / اجتماعی / جنایی
فرمت : پی دی اف
تعداد صفحات : در حال تایپ..
خلاصه و قسمتی از رمان :
راز آسوده زیستن، گاهی آنقدر خود را در پیچ و خم جادههای پریشانی گم میکند که آدمی، متحیر از معمای آن میشود. گاهی سلام عاشقانهٔ آدمی، با شکوفههای سرد زمستان در میآمیزد و خود را به سرزمین ناشناختهای که به دور از خیال است، میرساند. آنگاه در پس آسمان آکنده از ابر تیره، گم میشود…
دختری که برای یافتن آرزوهایش، از دیار خویش میکوچد و گرفتار ماجرایی میشود که عاقبتْ او را با تمام دلخوشی ها و امیدها، به کام خویش میکشد. او نه قربانی عدالت، که قربانی امیال ناپاکی میگردد که سرانجام آنها نیز به خوشی نمیانجامد.
اما نفَسِ حقیقت، پاک است و با در هم شکستن کج رَویهای آدمی، سنگ بنای عاشقانهها را دوباره بر روی هم میگذارد.
بیاییم و بخوانیم داستان گِرِهی را که به دست عاشقانههای مخلوقِ آن آفرینندهٔ عاشق و معشوق، گشوده خواهد شد.
این روایت را از دست ندهید…!
این رمان در حال تایپ است و قسمتی از اون بصورت چند روز یکبار قرار میگیرد ( آخرین آپدیت ۲۹ شهریور )
جهت مشاهده و دانلود رمان به ادامه مطلب مراجعه فرمایید.
#پست_۱
اتومبیل، کنار خیابان و روبروی مغازهٔ قدیمی ساعت فروشی، توقف کرد. رئیس با اشاره سر به دو نفر که کنار پنجرههای ردیف عقب نشسته بودند، دستور داد پیاده شوند. دو مرد نسبتا چاق که هر دو موهای پُرپُشت خود را دُم اسبی بسته بودند، دخترها را از دو درِ مخالف، پیاده کردند. چشمانشان بسته و بدن یکیشان، سرد و بیجان بود. یکی از آن دو مرد، دستهای یکی از دخترها را باز کرد و بدون آنکه چشمهای دختر را نیز باز کند، با شتاب، سوار ماشین شد. انگار نمیخواست دختر، چهرهٔ او و دوستانش را ببیند. دختر به سرعت، بند ضخیم چشمانش را باز کرد. در همان حال، تیزی نور چراغی، سبب شد پشت دستش را جلوی دیده گانش بگذارد. چشمانش که به نور عادت کرد، تیر برقی را در سمت مخالف خیابان دید که نورش محوطه را روشن کرده بود. یک آن، متوجه دوست در خون غلتیدهاش شد و لَنگلَنگان خود را به او رساند. چشمهایش را روی هم گذاشته و خون غلیظی، سرتاسر پیشانی سفیدش را گلگون کرده بود. سر برداشت تا بلکه اتومبیلی را که با آن آورده شده بودند، ببیند؛ اما مگر میشد تا به حال از آنجا دور نشده باشد؟! اشاره انگشت دستی را متوجه خود دید.
– تو... تو اون رو… بالأخره کار خودت رو کردی… تو اون رو کشتی!
در آن تاریکی، به سختی میتوانست او را ببینید؛ اما خودش بود. دستانش را روی زمین مشت کرد و دلش خواست نفرتش را فریاد بزند. نمیتوانست؛ چون هنوز برای خودش هم باور پذیر نبود. با خود اندیشید: «آنها چگونه خبردار شدهاند؟ آن هم به این زودی؟ حال باید چگونه ثابت میکرد؟ اصلاً چه چیز را؟ این را که اختلافش با او، به قدری احمقانه بود که خود را در مسیر قضاوت شدن قرار داده بود؟ چه کسی حرفش را باور میکرد؟ او که در این شهر، غریب افتاده و کسی را نداشت که از حقش، دفاع کند!
زن میانسال سر بیجان دخترش را بغل کرده بود و در حالی که بهخاطر یگانه دخترش، ناله و زاری میکرد، هرَاز گاهی نگاهی از سر نفرت و خشم، به سر تا پای دختری میانداخت که قرار بود دختر دیگر خانهاش باشد. دختر نیز گاهی از زیر چشم، برادر دوستش را میپائید که شاید از روی استیصال و اضطراب، گاهی به آنها نزدیک و گاهی از آنها دور میشد.
– باید از همان روزهایی که اون جنجالهای مسخره رو به پا کردی، پی میبردم که تو دیگه نمیتونی اون دختر معصوم سابق باشی. حتی… حتی دخترم هم ازت میترسید و دیگه نمیتونست باهات روبرو بشه.
به یک باره، تمام خاطرات آن روزها را با خود مرور کرد.
#پست_۲
خواست بگوید که اگر آیناز، آن روزها دخالتهای بیموردش را روا نمیداشت، هیچچیزی نمیتوانست مهر و محبت بین آنها را چنان از هم بگسلاند که حالا این حرفها، حدیثها و تهمتها در پیاش باشد؛ اما باز هم نتوانست لب از لب باز کند. خودش هم نمیدانست چرا نمیتواند راز دلش را بر زبان جاری سازد!
صدای آژیر ماشین پلیس، آن جوّ سنگین را ترسناکتر و بسی وحشتناکتر کرد. سه مأمور نیروی انتظامی، از ماشین پیاده شدند. شقایق شوکه و نگران، خیره شده بود به نورِ گردان چراغهای اتومبیل نیروی انتظامی.
سرگردی که تارهای سفید و پراکنده، لای موهایش جوانه زده بودند و در زیر نور کمسوی محوطه، خودنمایی میکردند، داشت به نیروهای تحت امرش، دستوراتی میداد.
– سروان مجیدی؛ دستبند بزن!
سرگرد قائمی در حالی که داشت با برادر و مادر مقتول صحبت میکرد، با مشاهده چیزی در چند قدمیشان، یکی از نیروهایش را صدا کرد.
_ ستوان میرزایی؛ بَرِش دار… میتونه سرنخ خوبی برامون باشه.
افسری جوان، چادرش را روی سرش مرتب کرد و در حالی که دست شقایق را به وسیله دستبند به دست خود متصل کرده بود، به مافوقش نزدیک شد. احترام نظامی گذاشت و گفت: «قربان؛ با بازپرس ویژه تماس گرفتم؛ تو راهن.»
– بسیار خب؛ کاش ازشون میپرسیدی حضور متهم لازمه یا میتونه منتقل بشه؟
– قربان؛ با اجازهتون پرسیدم. گفتن کاری باهاش ندارم.
قبل از آن که سروان میرزایی به دستور سرگرد، برای انتقال متهم به کلانتری اقدام کند، زن میانسال، رو به سرگرد کرد و گفت: «جناب سرگرد؛ میشه قبل از بردنش، ترتیبی بدین که من باهاش چند کلمه حرف بزنم؟»
سرگرد، چشمانش را مالید و گفت: «ببینید خواهرم؛ من درد شما رو عمیقاً درک میکنم. اما امیدوارم شما هم ما رو درک کنید که چقدر وظیفهمون سنگینه!»
شقایق در حالی که به دستور سرگرد، به سمت ماشین هدایت میشد، سرش را برگرداند و با چهرهای روبرو شد که بر آن، سیلاب اشک جاری بود. در دلش به آمنه خانم حق داد که ندانسته و از همه جا بیخبر، کینهای بزرگ و عمیق از او به دل بگیرد. نفرت از علیرضا کمکم داشت در دل دختری که روزی قرار گذاشته بود هیچ کینهای به دل راه ندهد، به اوج خود میرسید… .
#پست_۳
با صدای سرگرد، چشمان خستهاش را روانهٔ چهرهٔ آشفتهٔ او کرد.
– ببخشید من اصلاً حالم خوب نیست. گفتم که… من هیچ دفاعی از خودم ندارم!
– چطور این اتفاق افتاد؟ چه ماجرایی سبب شد دست به جنایت بزنی؟
سرگرد از جایش بلند شد و در حالی که شروع به قدم زدن کرد، با لحنی ملایمتر از گذشته، ادامه داد:
– ببین دخترم؛ اگه بخواهی این طوری ادامه بدی، مجبورم بر پایهٔ این روال، گزارش تهیه کنم و بفرستم سراغ مقامات بالاتر. این موضوع، اصلاً ًبرای وجدان من خوب نیست؛ چون دارم گزارشی رو تهیه میکنم که خودم هم از صحت و سُقم اون مطمئن نیستم. پس، ازت تقاضا میکنم با من همکاری کن.
مختصر لرزی را در اندامش حس میکرد. هنوز باورش نشده بود که یک سوء تفاهم، این قدر میتواند عمیق باشد.
– شما رو به خدا رهام کنید! من هیچ دفاعی از خودم ندارم. میخواهید بدونید من مقصرم؟ آره؛ مقصرم! در حقش بدی کردم.
به دستور سرگرد، ستوانی که کنار در ایستاده بود، برای آوردن لیوانی آب، ازاتاق خارج شد. چند لحظه بعد، صدای در نواخته شد. سرگرد پشت میزش نشسته و مشغول نوشتن مطبی بود.
– بیا تو.
سروان میرزایی وارد اتاق شد و شقایق را که صورتش را لای دستهایش پنهان کرده بود، دید. احترام نظامی گذاشت و پروندهای روی میز سرگرد گذاشت. به آرامی و به طوری که شقایق نشنود، گفت: «هنوز چیزی نگفته؟»
سرگرد، چشمهایش را مالید و گفت: «نه هنوز؛ یعنی هنوز نمیدونم!»
– باز هم چشم هاتون؟!
سرگرد سرش را تکان داد و نگاهی به ساعتش انداخت.
– من دیگه باید کمکم حرکت کنم. وقت چشم پزشکی دارم.
سروان میرزائی لبخندی زد و گفت:«خوشحالم که بالأخره خانمتون تونست متقاعدتون کنه که مرخصی ساعتی بگیرین! »
ستوان مجیدی در زد و وارد اتاق شد. به دستور سرگرد، لیوان آب را روی میزی گذاشت که شقایق پشت آن نشسته بود .
-بچهها میگن صبحونهت رو هم نخوردی. لاقل این آب قند رو بخور. آرومت میکنه!
شقایق دستهایش را از جلوی صورتش برداشت و گفت:«جناب سرگرد؛ میشه اجازه بدین من تنها باشم؟ اصلاً حالم خوب نیست.»
سرگرد پروندهای را که چند لحظه پیش آورده شده بود، به دست گرفت و گفت:«ایرادی نداره؛ میگم منتقلت کنند؛ میبینی…؟ خانواده مقتول، ازت شکایت کردن، نمیدونم عواقبش رو میدونی یا نه ؟»
حرف سرگرد، تب سردی روی بدن شقایق نشاند. احساس میکرد، چقدر احتیاج به یک همدم دارد. کسی که بتواند او را به گذشتهها ببرد. حالا دیگر نمیخواست، به آینده فکر کند دلش میخواست با خاطرات گذشتهاش بیشتر انس بگیرد.
#پست_۴
پس از تحویل دفترچه خاطرات از مسئول مربوطه، شقایق به دستور سروان مجیدی به بازداشتگاه انتقال داده شد. مطابق معمول این چند روزی که از دستگیریاش گذشته بود، در گوشهای کز کرد. اتفاق خوب آن بود که اول صبح، همبندیاش به دادسرا منتقل شد .حالا او میتوانست بدون هیچ مزاحمتی، پا در گذشتهاش بگذارد.
دفترچه خاطرات را باز کرد. انگار نویسنده آن میدانست عمر کوتاهش به قدری کوتاه است که فرصتی به جز محبت کردن به دنیای اطراف خود ندارد. دلنوشتهٔ کوتاهی که مثل بیشتر دلنوشته های نویسنده، به شقایق تقدیم شده بود.
«باهم بودن، عمر بیکسیهامون رو کوتاه میکنه؛ چه خوبه که باهم بودیم و باهم هستیم!»
آیناز و شقایق، در دنیای خیال پردازانه و دخترانهٔ خود، کسی جز خودشان نداشتند. دلش پر کشید به سوی اولین روزهایی که پا در مسیر سرنوشت دیگری گذاشته بودند. باید میدانست در پس آن روزها، تقدیری نهفته است که او را مجبور به برگزیدن راه دیگری میکند…
***
روز تعطیل بود و ترمینال فضای نسبتاً شلوغی داشت. شروع پاییز معمولاً همزمان با ورود بارشها به این منطقه بود و در این ایام از سال، هوا کمکم به منزلگاه سرما قدم مینهاد.
تازه از اتوبوس پیاده شده بود و فضای ترمینال را در محاصرهٔ تاکسیهایی میدید که منتظر مسافر بودند. اما او همچنان در انتظار دوستش بر روی یکی از نیمکتهای آهنی که رو به روی درِ ورودی ترمینال وجود داشت، نشسته بود.
باد عصرگاهی سردی، صورتش را تازیانهوار می نواخت. در حالی که هر از گاهی چشمانش را به اینسو و آنسو میچرخاند، دختری خوشپوش و بلند قامت را دید که خندان به سمتش میآمد. از جایش بلند شد و او نیز با قدمهای تند به سمت دوستش رفت.
_ عزیزدلم شقایق…! بالأخره اومدی قربونت برم؟ وای اصلاً باورم نمیشه که بعد از دو سال دارم میبینمت دختر!
شقایق آیناز را بغل کرد و با تمام وجود، گرمای احساسش را به جانِ دل خرید.
_ خیلی خوشحالم دارم میبینمت نانازی جونم! شاید بهم بخندی، اما تا دیدمت، حرفام یادم رفت. اصلاً نمیدونم باید چی بگم الان؟!
آیناز قامتش را راست کرد و دستان شقایق را گرفت و با نگاهی به چشمهای عسلی رنگ او، لبخندی از روی شوق و مهربانی نثار صورتش کرد. سپس دستان او را رها کرد و به سراغ چمدانش رفت و چرخهای آن را به حرکت درآورد.
_ خب دیگه؛ ادامه خوشحالیهامون بمونه واسه خونه! این چند ماهی که از اومدنت خبردار شدیم ، همهمون چشم به راهتیم. بابا و مامانم که نگو… . چنان دوست دارن رفیق به قول خودشون گرمابه و گلستان دخترشون رو از نزدیک ببینن که بیا و ببین!
شقایق آب دهانش را قورت داد و با تعجب پرسید: «یعنی من بیام خونهٔ شما؟ آخه قرارمون این بود که دیگه مزاحمتون نشم و تا پیدا شدن خوابگاه دانشجویی، برم هتل!»
آیناز به تبعیت از دوستش، لحظهای ایستاد و با لحنی که دلخور جلوه می کرد گفت: «یعنی میخوای بگی ما رو قبول نداری دیگه؟! قرار مدارهات رو واسه خودت نگه دار. چون میریم هتل. البته هتل خونگی! نگران نباش از اونجا میریم خونهی مجردی!»
در حالی که به اتومبیل رسیده و کنار آن ایستاده بودند، شقایق دستش را بر سقف اتومبیل گذاشت و گفت: «نه عزیزدلم! بحثِ این حرفها نیست؛ من بیشتر از چشمهام شما رو قبول دارم. اما خب یه روز و دو روز نیست که! من چقدر خونهی شما بمونم آخه؟»
بعد از لحظهای درنگ، کنجکاوانه پرسید:
«قضیه خونه مجردی چیه راستی؟»
آیناز لحن شوخی گونه ای به خود گرفت و گفت: «تعارفی شدی خانم! با اینکه میدونی یکی دو روز نیست، بازم میخوای بری هتل؟ خونه مجردی هم داستان داره، خودت میفهمی!»
شقایق جواب شوخی آیناز را با شوخی داد و گفت: «نُو نَوار شدی ناناز خانم! ماشین مدل بالا سوار میشی، حتما مال داداش جونته آره؟!»
آیناز در حالی که استارت می زد و اتومبیل را روشن می کرد، آهی بلند کشید و گفت: «علیرضا از اون وقتها به این طرف، خیلی فرق کرده شقایق. بیچاره بابام کاری به کارش نداره ها! ولی خب علیرضام مَرده دیگه بالأخره… . درک میکنه وقتی خرجیِ پسرِ سی ساله رو باباش بِده، مردم پشت سرش چی میگن و… !»
#پست_۵
اتومبیل پس از طی کردن مسیری، وارد یکی از خیابانهای اطراف میدان ساعت شد. خیابان کوچکی بود و طولی نکشید که در جلوی درِ خانۀ خانوادۀ سراجی توقف کرد. آیناز ماشین را خاموش کرد و زودتر از شقایق پیاده شد و چمدان او را از صندق عقب بیرون آورد. پشت سرِ آیناز، شقایق نیز پیاده شد و به کمک دوستش رفت. آیناز در حالی که چمدان را به دنبال خود میکشید، رو به مادرش که با شنیدن صدای ماشین از خانه بیرون آمده بود، گفت: «بیا مامان جون! این هم مهمون عزیز کردهمون که چند وقتی هست منتظرشیم!»
شقایق که پشت سر دوستش حرکت میکرد، جلوتر آمد و سلام کرد. آمنه خانم دستانش را باز کرد و شقایق را صمیمانه در آغوش گرفت.
_خوش اومدی دخترم. به خونهٔ خلوت ما صفا دادی با اومدنت.
شقایق بر شانههای لاغر اندام آمنه خانم بوسه زد و گفت: «ممنونم مادر جان! صفای وجود خودتون، رونق منزلتونه!»
از وقتی مادرش تسلیم سرطان شده بود، نمیتوانست کسی را به خوبی و طراوت مادرش پیدا کند و این اسم را برای او به کار ببرد و این اولین باری بود که زنی را اینگونه با خلوصِ روانش، مادر صدا میکرد.
آمنه خانم در حالی که جلوتر از آیناز و شقایق وارد حیاط شدهبود، گفت: «دخترها، بیایید تو. خیالتون راحت باشه نامحرمی تو خونه نیست!»
آیناز به داخل اتاقک نزدیک درِ ورودی رفت و پس از گذاشتن چمدان لباسهای شقایق، از آنجا خارج شد. سپس خطاب به شقایق که در کنار باغچۀ کوچکِ و داربست چوبیِ درخت انگور قدم میزد، گفت: «شقایق جان! چمدونت رو گذاشتم داخل اتاقک و هتل شخصی خودم! هر وقت چیزی لازم داشتی، میتونی اونجا راحت باشی.»
شقایق دور باغچهٔ کنار پلههای ساختمان قدم میزد و با دستانش، گلهای کاشته شده در درون گلدانهای گِلی و خوش خط و نگار را نوازش میکرد. ظرافت شمعدانیها و رنگارنگی حسن یوسف که زیر نوازش آفتاب دم غروب، تجلی خاص داشت، برای لحظهای حس دوران کودکی را در وجودش زنده کرد. در میانهٔ خاطرات کودکی بود و حرف دوستش را نشنید.
– برگهای اون گلها و اون هاچا از تیزی نگاهت، زرد و خشک شد دختر! من میگم یه دست از لباسهات رو بردار و بریم بالا یه دوشی بگیر تا خستگی راه از تنِت در بیاد.
آمنه خانم گفت: «هوا داره سرد میشه؛ باید دیگه کمکم از حیاط برشون دارم ببرم خونه.»
آیناز گفت: «حالا کو تا زمستون مامان جون. این سرمای موقتی که این روزها چترش رو وا کرده، مال برفهاییه که رو کوههای اطراف باریده!… میبینی شقایق؟ مامان این گلها رو حتی بیشتر از دخترش دوست داره!»
شقایق چشم از داربست برداشت و گفت: «چه باغچهٔ قشنگیه! مامانبزرگم یهدونه تو حیاطشون داشت.»
رو به آیناز کرد و گفت: «تو که باز داری حسودی میکنی؛ اون هم به این زبون بستهها! راستی گفتی هاچا؟»
آمنه خانم در حالی که به سمت داخل حرکت میکرد، گفت: «دخترم؛ ما تبریزیها به این داربستها میگیم هاچا! دَم غروبه. هوای اینجا معمولاً شبها سردتر هم میشه. بیایین یه چیزی بخورین و بعدش شقایق جون بره به استراحتش برسه.»
پاسخی بگذارید